جدول جو
جدول جو

معنی شن بچه - جستجوی لغت در جدول جو

شن بچه
(شَمْ بَ چِ)
دهی از دهستان بهمئی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. سکنۀ آن 100 تن. آب از چشمه و چاه. محصول آن غلات، پشم و لبنیات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغ بچه
تصویر مغ بچه
فرزند مغ، کنایه از پسر جوانی که در میخانه کار کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتربچه
تصویر شتربچه
بچۀ شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیربچه
تصویر شیربچه
جوان دلیر و شجاع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنبه
تصویر شنبه
روز اول هفته
فرهنگ فارسی عمید
(اَ نَ / نِ سَ)
برندۀ شن. حامل سنگ ریزه
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بَ / بِ)
مصحف شنه. (حاشیۀ برهان چ معین). شیهۀ اسب را گویند و بعربی صهیل خوانند. (برهان). شیهۀ اسب باشد و آن را شنه نیز نامند و به تازی صهیل گویند. (جهانگیری). شیهۀ اسب. (ناظم الاطباء) ، آواز شیر بیشه. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، در علم احکام نجوم رب آن زحل و منسوب به آن است. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بَ/ بِ / بِهْ)
شنبد. شنبذ. نام روز اول هفته باشد. (برهان). نام اولین روز ایام هفته است و تا شش روز مکرر شود. و آن را شنبد با دال نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). روز اول هفته. از کلمه عبری شبّت. سبت. (یادداشت مؤلف) : شیار، نام روز شنبه. (منتهی الارب) :
تا چو آدینه بسر برده شد آید شنبه
تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال.
فرخی.
مانده میراث ز جدّانش از پارینه
شوخگن گشته، از شنبه و آدینه.
منوچهری.
شنبه آنجا که قسم شنبه بود
و آن دگرها چنان کز آن به بود.
نظامی.
فکر شنبه تلخ دارد جمعۀ اطفال را
عشرت امروز بی اندیشۀ فردا خوش است.
صائب.
- شنبه شب، شبی که فردای آن یکشنبه است
لغت نامه دهخدا
(شُمْ بَ)
نام چند منطقه است در نواحی غربی و جنوب شرقی فارس. (از فارسنامه)
لغت نامه دهخدا
(شُمْ بَ)
خنکی روز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ زَ بَ)
شتربه. نام گاوی است که به تزویر شغالی که به دمنه معروف و موسوم است فریفته شده و با شیر جنگ کرد وکشته شد. (غیاث اللغات). نام گاوی در کلیله و دمنه مشهور و آن را ’شتربه’ و بعضی بضم شین و سکون تاء قرشت و بفتح راء مهمله خوانده اند. رشیدالدین صاحب فرهنگ رشیدی فارسی و منتخب اللغه عربی گفته آنچه مشهور شده غلط است چنانکه از نسخۀ صحیحۀ کلیله و دمنه معلوم شده است. (از انجمن آرا) (از رشیدی) (از آنندراج). نام گاوی بود که در قصۀ کلیله و دمنه موضوع راست گویی و درستکاری است و به مکر شغالی دمنه نام به دست پادشاه جنگل که شیری بود کشته شد. در قصۀ سنسکریت کلیله و دمنه نام دو گاو نری که گردون تاجر را میکشیدندیکی ’نند’ که بمعنی خوشحال کننده و دیگر ’سم جیو’ که بمعنی ’هم زندگی’ بود، چه ’سم’ در فارسی ’هم’ شده و ’جیو’ ریشه زیستن و زنده است و کاف آخر علامت فاعلیت، پس ترجمه صحیح ’هم زنده و هم زندگی’ است. معلوم میشود برزویه عین لفظ سنسکریت را در حروف مبهم پهلوی نوشته بوده است و ابن مقفع که از سنسکریت اطلاع نداشت ازحروف مبهم پهلوی شنزبه را بیرون آورد و مترجمان فارسی همان را نقل کردند. (از فرهنگ نظام) :
نخستین گفت از خود برحذر باش
چو گاو شنزبه زان شیر جماش.
نظامی.
بگو تا نیاید به خونم برون
به تزویر چون شیر در شنزبه.
نزاری.
و رجوع به شتربه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نُءْ)
درآویختن عشق به دل کسی: شنبث الهوی قلبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بَ ثَ)
عشق و محبت و دوستی و پیوستگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ)
بوسه دادن. (منتهی الارب). شنبله شنبلهً، بوسه داد او را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بَ چَ / چِ)
خم کوچک. خمره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَچْ چَ / چِ / بَ چَ / چِ)
بچه شیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). شیر خردسال. شبل. (یادداشت مؤلف). شیع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- امثال:
از شیر نزاید جز شیربچه. (یادداشت مؤلف).
، کنایه از پسر شجاع و دلیر. جوان که با کم سالی سخت باشجاعت و باجرأت باشد: نصر احمد سامانی را... برتخت ملک نشاندند به جای پدر، آن شیربچه ملک زاده ای سخت نیکو برآمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). امیر محمود... آن شیربچه (مسعود) را به نان خوردن فرودآورد و بسیار بنواخت و بسیار تجمل فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). تخت ملک پس از پدر مودود یافت و کینۀ او این شیربچه بازخواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
بر آن پیکر شیربچه شگفت
فروماند از دل نیایش گرفت.
اسدی.
شیربچه گر به زخم مور اجل رفت
پیل فکن شیر مرغزار بماناد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ بَچْ چَ/ چِ)
بچۀ شتر. کرۀ شتر. شترکره. اشتربچه. بکر. رام. شتی. سخی. (منتهی الارب) :
شتربچه با مادر خویش گفت
پس از رفتن آخر زمانی بخفت.
سعدی.
خل ّ، شتربچۀ نر به سال دو درآمده. سلیل، شتربچۀ نوزاده. شجعه،شتربچه که مادرش آن را ناقص خلقت زاده باشد. فصیل، شتربچۀ از مادر جداشده. قرمل، شتربچۀ بختی. قعود،، شتربچۀ از مادر جداشده. لطیم، شتربچۀ سهیل دیده. هبع، شتربچه که در آخر نتاج زاده باشد. هجنع، شتربچه که در شدت گرما زاده باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ بَ رَ)
گنده پیر کلانسال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِمْ)
شنزار. ریگزار: زمینی شن بوم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَچْ چَ / چِ)
توله سگ. بچۀ سگ. (ناظم الاطباء). توله:
نهاده اند زن و بچۀ من از سرما
بسان سگ بچه بتفوز بر در سوراخ.
سوزنی.
پس سگ بچه ای بخانه برد و مدتی در خانه تعهد میکرد. (سندبادنامه ص 192)
لغت نامه دهخدا
(بَچْ چَ / چِ)
پسر شاه. فرزند شاه. بچۀ شاه:
فکند آن تن شاه بچه بخاک
بچنگال کردش جگرگاه چاک
دل شاه بچه برآمد بجوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش.
فردوسی.
هر آنگه که دارد به بیداد دست
دل شاه بچه نباید شکست.
فردوسی.
، در تداول عامه بر کودک مؤدب و آرام نیز اطلاق کنند: این پسر شاه بچه است و چون فرزند شاهان ادب گرفته و پرهیخته و مؤدب است
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
جوالیقی در المعرب ص 91 این کلمه را بمعنی حارس بدن و تجفاف را معرب آن می داند. و شاید تن پاه یا تن پای بمعنی برگستوان و زره و... در گذشته متداول بوده است. ظاهراً مرکب از تن (بدن). و پا... (پاینده از پاییدن، مراقبت کردن، محافظت کردن)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شتر بچه
تصویر شتر بچه
بچه شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنبه
تصویر شنبه
نام روز اول هفته میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنبه
تصویر شنبه
((شَ بَ یا بِ))
روز اول هفته مسلمانان و یهودیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیر بچه
تصویر شیر بچه
کنایه از آن که با وجود جوانی بسیار شجاع و دلیر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنبه
تصویر شنبه
کیوان شید
فرهنگ واژه فارسی سره
بچه ی شوهر، فرزندی که شوهر از زن دیگر دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
جن زده
فرهنگ گویش مازندرانی
یک دسته ی کوچک کاغذ یا اسکناس
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بندپی واقع در منطقه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی